کوچولوی منکوچولوی من، تا این لحظه: 10 سال و 9 روز سن داره

دلیل تازه زندگی

نی نی من 6 هفته سن داره

سلام عزیزدل مامان سلام عشق من عزیزم امروز بلاخره رفتم دکتر . و چیزی که متوجه شدم اینه که من تو تخمین سن شما اشتباه کردم شما چهارده روز بزرگتر از چیزی هستی که من فکر می کردم یعنی شما 44 روزه هستی نه 30 روزه  . من که سر در نمیارم چطور ممکنه اما خوب شاید ممکنه شما پنج میلیمتری هستی . جمله های آزمایش که نوشته جنین زنده و متحرک با ضربان قلبی میزان مایع و جفت نرمال ... جلوی چشمام می رقصه و من کیفور می شم مامانی مواظب خودت باش ... مامانی عاشقتم
24 شهريور 1392

کنجد

سلام کوچولوی من ... مامانی امیدوارم حالت خوب باشه و جات دنج . این روزها من و باباسجاد خیلی مواظبت هستیم ، خیلی از غذاها مثل فست فودا و نوشابه و چای از فهرست غذاییم حذف شدن و دیگه خیلی منظم صبحانه می خورم . البته بابا سجاد بیش تر مواظبته و حسابی کلافه ام کرده  حتی اجازه نمی ده آب لوله کشی مصرف کنم . برای انتخاب دکترت بلاخره به نتایجی رسیدم . تو نی نی خیلی خوبی هستی و تا حالا اصلا مامانو اذیت نکردی و تنها نشانه بودنت مزه آهن تو دهنم و گاهی کمردرد و دل دردهای خیلی سطحیه . عمه لیلات مدام ازم می پرسه که ویار و حالت تهوع ندارم . آخه اون وقتی فاطمه زهرا و نازنین زینب رو باردار بود از وقتی متوجه نی نی ها شده بود ویار و حال...
20 شهريور 1392

من یک مادرم !!!

سلام فندق مامان بلاخره جواب آزمایشو گرفتم حالا می دونم که وجود داری ...اما هنوز هم به بودنت شک دارم ... یعنی واقعا انقدر خوشبختم ؟ کسایی که از وجودت باخبرن به اندازه انگشتای دست هستن که البته به نظر من تعداد کمی نیست ... خودم گفتم که نمی خوام هنوز کسی از وجودت با خبر بشه اما خودمم که دارم به همه خبر می دم شاید دلم کسی رو می خواد که بتونه آرومم کنه و بتونم باهاش حرف بزنم اما کسی رو پیدا نمی کنم ... می دونی کوچولوی من تو خیلی آسیب پذیری و من مدام نگرانم و نمی دونم با این همه نگرانی هشت ماه آینده رو چطور سپری خواهم کرد . ...
18 شهريور 1392

آزمایشگاه

تصمیم داشتم تا مطمئن نشدن از جواب ازمایش چیزی تو وبلاگ ننویسم اما نتونستم . امروز میرم آزمایشگاه و تا شب قراره جواب آزمایشو بدن . الان بهترین آرزویی که می تونم بکنم اینه که جواب آزمایش مثبت باشه . تو همین چند روز کلی در مورد بارداری و نوزاد و هر چی که مربوطش بشه خوندم و الان ذهنم کلا آماس شده . سجاد از شنیدن خبر خیلی خوشحال شد اما مثل من توی بهت و نگرانیه و مشخصه که نیاز به زمان داره . نمی دونم حس مامان و بابا از اینکه فرزند آخرشون اولین نوه رو قراره وارد خانواده کنه چیه ؟ نمی دونم خواهرم و برادرم چه حسی خواهند داشت . نمی دونم منو در نقش مادر می تونن تصور کنن یا نه ؟ و من نگرانم ... واقعا ال...
18 شهريور 1392

م مثل مادر

شاید برای درست کردن این وبلاگ خیلی زود باشه ... شاید من مادر نشم ... چند روزی بود که مشکوک بودم  و امروز یه ازمایش خانگی که می گفت من مادرم ... کی می تونه بگه ... شاید این یه اشتباه کوچیکه ...  انقدر شیرینه که باورش برام سخته ... شاید حرف زدن با کودکی که حتی از بودنش مطمئن نیستم احمقانه باشه ... من می ترسم ... می ترسم که نباشی ... می ترسم قبل از اینکه بتونم دنیا رو نشونت بدم از اومدن پشیمون شی ... می ترسم شرایط من بهت ضربه بزنه ... من حتی نمی دونم تو هستی یا نه مامان نمی دونه مامانه یا نه ... از خدا برام آرامش و صبر بخواه ...
14 شهريور 1392
1